سلام قولا من رب رحیم

این وعده خداست بر بهشتیان: سلامی از جانب پروردگار مهربان

سلام قولا من رب رحیم

این وعده خداست بر بهشتیان: سلامی از جانب پروردگار مهربان

آن روز در سلمانی!

بسم الله الرحمن الرحیم

آن روز در سلمانی!


در زندگی ما قصه های ساده ای وجود دارند که هر روز اتفاق می افتند ولی متاسفانه دقیق به آنها نگاه نمی کنیم و و همیشه هم زود از خاطرمان می روند!


درست مثل شهاب؛ پسر بچه 10 ساله قصه ما که آن روز بعد از ظهر او را در سلمانی محله دیدم! شهاب به اتفاق دوستش آمد و مودبانه سلام و علیک کرد و نشست. حسین آقا؛ سلمانی محله مثل همیشه با همه مشتریان؛ چه آنها را بشناسد و چه نشناسد؛ گرم برخورد می کند! این گرم برخورد کردن باعث شد که شهاب سریع با او ارتباط برقرار کند و درخواستش را بگوید. درخواستش این بود که موهایم را مثل موهای دوستم؛ سیخ سیخی کوتاه کن!


به چهره اش دقیق شدم! اولین قضاوت درباره او در ذهنم گذشت:
خدایا! این پسر بچه یک مدل زنده(!!) آورده است تا موهایش مثلا خوشگل شود! واقعا که....!! بچه های این زمانه چقدر عجیب و غریب شده اند!

حسین آقا با او گرم صحبت شد! گویی سالهاست او را می شناسد! (حقیقتا به روابط عمومی قوی این سلمانی غبطه می خورم!)


حسین آقا پرسید: خب آقا شهاب کلاس چندمی؟!


گفت: درس نمی خوانم!بجاش کار می کنم!


حسین آقا با دلخوری گفت: عجب! چرا پسر جان؟! مگر نمی خواهی آینده ات روشن باشدو ....


حسین آقا  شروع کردن مثال زدن و سرنوشت تلخ بیسوادی را برای شهاب کوچولو توضیح دادن! حرفهایش از سر صدق بود و دلسوزی!
باز به چهره شهاب دقیق شدم. تاثیر کلام خوش و سخنان دلسوزانه حسین آقا را در چهره شهاب دیدم! قضاوت دیگری در ذهنم شکل گرفت:

بچه های این زمانه چقدر تشنه حرفهای خودمانی و دوستانه هستند!


صحبتهای حسین آقا که تمام شد، شهاب گفت: شما درست می گوییدحسین آقا! ممنون! زنده باشی!
حسین آقا لبخندی زد و گفت: سلامت باشی آقا شهاب! اما یک چیزی را بدان! اگر سواد نداری؛ خدا را شکر ادب را داری! آفرین بر تو!
شهاب ادامه داد: راستش را بخواهی یکسال مدرسه رفتم اما رها کردم! چون پدر ندارم مجبورم تا کار کنم!
حسین آقا  انگار  تازه موضوع را فهمیده بود گفت: عجب! چرا زودتر نگفتی؟! چند ساله که بابات فوت کرده؟!

شهاب گفت: حدودا ده ساله( زمانی که احتمالا این پسر بچه نوزاد بوده است!)


حسین آقا دوباره مشغول صحبت با او شد!
من دوباره از روی صندلی سلمانی به آیینه نگاه کردم و دقیق چهره شهاب را دیدم! قضاوت سوم در ذهنم شکل گرفت:
خدایا! بعضی از بچه های این زمانه چه غصه هایی دارند که اصلا از چهره شان نمی توان فهمید!...

------------------------

گاهی اتفاقات ساده ای در کنار ما اتفاق می افتند و قضاوتهایی را هم به صورت ناخوداگاه در ذهنمان شکل می دهند! ای کاش این قضاوتها از آدمهای دور و برمان زود شکل نمی گرفت!

این اتفاقات ساده شاید گاهی روح ناسپاس ما را قلقلک دهند که چرا سپاسگزاری بواسطه نعمتهای بیشمار الهی نداریم! ای کاش آدمهای دور و برمان را دقیقتر نگاه می کردیم و مثلا خیلی زود نگاهمان را از دستان رفتگر محله و .... بر نمی داشتیم تا این قلقلکها؛ روح ناسپاس ما را رها نکند!

-------------------------

گواههای خدا را تنها در عالم طبیعت و داخل باغ و بستانها و .... جستجو نکنیم! 

گواههای خدا گاهی همین آدمهای ساده کنار ما هستند که چیزهایی برای آموختن و عبرت گرفتن دارند اما ما ساده و بی اعتنا از کنار آن رد می شویم!




نظرات 4 + ارسال نظر
فرید سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:36 ق.ظ

با سلام نظر شما درست است من خودم به حرفهای دیگران توجه دارم ولی به در مقابل رفتارهای آنها خیلی سریع و بصورت منفی نتیجه می گیرم.
امید وارم که دیگر سلمانی رفتم موهایم را سیخ سیخی نکنم تا دیگران نتیجه منفی نگیرند .

سلام
آقا فرید!
تو کارت درسته!
بهت گفته بودم که :
تو هم روابط عمومی بالایی داری!
ان شاءالله موفق باشی!

فاطمه چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:23 ق.ظ http://hamishehast.blogfa.com/


قضاوت مثل غیبت ی نوع تفریح برامون شده

خیلی راحت محکوم میکنیم

سلام
قضاوت شاید ناخوداگاه در درون ما شکل می گیرد.
آنچه مهم است آن است که به آن بها ندهیم!

فرهاد سیمین چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:05 ب.ظ http://siminfar.persianblog.ir

سلام
در حدیث است که مومن باید در نظر خود برادر مومنش را تجلیل کند
(اگه اینجا نبود من باید چی میخوندم تا لذت مطالعه رو احساس کنم واقعا حاج حسن آقا ممنون از اینکه چراغ اینجارو روشن نگه داشتید ومیدارید)

سلام فرهاد جان!
از شما هم ممنون که با نظرات خوبت راهنمایی می کنی

علی علیزاده جمعه 16 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:54 ب.ظ

سلام استاد
خیلی جالب بود.من که خیلی لذت بردم از متن هاتون
ایشاالله سلامت باشید.
ازاین که شما استادم بودید و تونستم چیزای زیادی ازتون یاد بگیرم احساس غرور میکنم .
براتون آرزوی سلامتی میکنم.

سلام علیرضا جان!
دیگه داری چوب کاری می کنی!
بزرگواری!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد