سلام قولا من رب رحیم

این وعده خداست بر بهشتیان: سلامی از جانب پروردگار مهربان

سلام قولا من رب رحیم

این وعده خداست بر بهشتیان: سلامی از جانب پروردگار مهربان

مردی که نور شد!

شیخ حسین مردی بود پاک نهاد و مومن؛ لیکن مبتلا به بیماری سینه و سرفه ؛ آنهم سرفه هایی که توام با بیرون آمدن خون از دهانش بود. مریضی یک طرف؛ بی پولی طرف دیگر؛ معادله ای که هرگز حل نمی شود!

شیخ حسین در این گیر ودار فقر و فلاکت و مریضی ؛ عاشق شد! در نجف و در همان کوچه ای که زندگی می کرد عاشق دختری شد! علاوه بر دو درد جسمانی؛ دردی بر روحش نیز افزوده شد چرا که بخاطر فقر و فلاکتش؛ کسی زن به او نمی داد!

شیخ حسین با خودش گفت چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه می روم که می گویند حتما موفق به دیدار جمال بی مثال حضرت حجت خواهی شد!

شیخ حسین چهل شب چهار شنبه رفت ؛ تا آخرین شب فرا رسید. شب تاریکی بود و چون ملاقات حضرت حاصل نشده بود دلتنگ بود! شبی سرد با باد تند در مسجد کوفه ! سرفه های توام با خون دوباره به سراغش آمدند و چون انداختن آن در مسجد حرام است ؛ گرفتاری بیشتری بر او تحمیل شد!

شیخ حسین با خودش می گفت: چهل شب بی حاصل آمدم و امشب هم احدی در مسجد نیست!

آتشی روشن کرد و قهوه ای درست کرد و متوجه شخصی شد که وارد مسجد شد!

شیخ حسین با خودش می گفت حتما از اعراب بادیه است!

گدابازی اش گل کرد و با خودش گفت: مهمان زورکی هم رسید! حالا درخواست قهوه می کند و امشب فنجان قهوه ای هم به من نخواهد رسید!

آن مرد کنارش رسیدو گفت: سلام شیخ حسین آل طه! شیخ حسین تعجب کرد که چطور مرا می شناسد! با خودش گفت: از اعراب اطراف نجف اند  که گاهی برای گرفتن کمک به پیش آنها می روم!

از مرد پرسید: از اعراب فلان قبیله نجف نیستی؟! گفت: نه! پرسید : فلان قبیله دیگر! گفت: نه! و... خلاصه اسم هر قبیله ای را برد؛ پاسخ آن مرد منفی بود!

شیخ حسین عصبانی شد و برای مسخره کردن آن مرد گفت: آها! شاید از قبیله طُری طُری هستی؟!!

آن مرد خندید و گفت: بر تو حرجی نیست! حالا تو بگو برای چه به مسجد کوفه آمده ای؟!

شیخ حسین هنوز روی دنده لج بود گفت: از چیزی که فایده ای به حال تو ندارد سوال نکن!

آن مرد با شیخ حسین بسیار سخن گفت و آنچنان سخنانش شیرین بود که شیخ حسین را از حال غضب به حال محبت برد! و لحظه به لحظه چهره دلنشین و سیرت ملکوتی آن مرد؛  محبت شیخ حسین را نسبت به او افزایش داد!

به آن مرد قهوه تعارف کرد! آن مرد کمی خورد و شیخ حسین خوشحال تر شد! به او گفت: ای مرد! خدا امشب ترا برای من فرستاده تا انیس و مونسم باشی ! بیا تا به کنار قبر مسلم برویم!

آن مرد گفت: می آیم! اما اول از حال و روزت مرا خبر ده!

شیخ حسین گفت: بسیار مفلوک وفقیرم و ازطرفی چند سال است مریضم و علاجش را نمی دانم! از طرف دیگر دلبسته زنی هم شده ام که بخاطر فقر و فلاکتم به من زن نمی دهند! چهل شب است که برای این حوائج به اینجا آمده ام ولی همه اش زحمت اضافه و بی حاصل بوده است!!

آن مرد گفت: اما سینه و سرفه تو خوب می شود! و بزودی با آن زن نیز ازدواج خواهی کرد ولی فقرت تا آخر عمر ادامه خواهد داشت!

شیخ حسین گویی خواب بود و با خودش نمی گفت که این کیست که از آینده من خبر می دهد!

آن مرد گفت: نماز تحیت مسجد  را نمی گزاری؟!

شیخ حسین گفت: البته!

 وقتی آن مرد مشغول نماز شد آوای دل انگیز تلاوتش شیخ حسین را تلنگری ظریف داد: نکند این مرد همان مولایم حضرت حجت باشد!

در کلام نمازش گویی جملاتی دال بر همین معنی شنید!

هاله ای نور اطراف آن مرد را گرفت  ودیگر شیخ حسین نمی توانست  جمال زیبای آن مرد را ببیند!

وقتی نماز تمام شد؛ شیخ حسین شرمنده از برخورد زشتش بود که اول دیدارش داشت و عذر خواهی کرد و گفت: آقای من! شما وعده کرده بودی که با من به کنار قبر مسلم برویم!

آن مرد که اکنون نور بود! بسمت قبر مسلم بن عقیل حرکت کرد!  و شیخ حسین بدنبالش رفت! و چون فجر صادق دمید آن نور عروج کرد!

شیخ حسین سلامت خود را بازیافت و با آن زن نیز ازدواج کرد! ولی تا آخر عمرش فقرش ادامه داشت! چنانچه آن مرد که نور بود ؛ به او وعده داده بود!

بقیه الله خیر لکم ان کنتم مومنین