سلام قولا من رب رحیم

این وعده خداست بر بهشتیان: سلامی از جانب پروردگار مهربان

سلام قولا من رب رحیم

این وعده خداست بر بهشتیان: سلامی از جانب پروردگار مهربان

به قدرت خدا ! به خاطر پدر!

داستانی شگفت آور بر اساس یک رویداد واقعی

حاجی گفت:

ببین علی جان! وقتی رفتی توی چاه؛ حواست به من  باشه! اگه دیدی از بالای چاه دارم بهت علامت میدم؛ یا صدات می کنم، باید بدونی که دوباره چاه ممکنه ریزش کنه! سریع طناب رو بگیر و بیا بالا!

 

علی گفت:

چشم داداش!

و بعد رفت توی چاه!


اوسا قنا(قنا:  آن که قنات حفر یا آن را لاروبی کند) مدت زیادی بود که زیر آوار در چاه مانده بود و تقریبا کسی به زنده ماندن او امید نداشت! یکی از آنها؛ پزشکی بود که کنار چاه آمده بود و می گفت: اگه صد تا جوون هم اوسا قنا داشته باشه؛ یکی اش دیگه باقی نمونده!

 

همسر اوسا قنا که این را شنیده بود شروع کرده بود به زاری کردن و التماس کردن که اوسا را نجات بدهید!

شوخی نیست وقتی توی ریگزار کویر؛ داخل چاه عمیق، کلی ریگ تا بالای سرت بریزد؛ راه تنفس کاملا مسدود می شود و احتمال زنده ماندن صفر می شود!

 

توی همین اوضاع و احوال بود که حاجی و برادرش علی را که از قناهای قدیمی بودند؛ آورده بودند تا اوسا قنا را از داخل چاه بیرون بیاورند یا بهتر است بگوییم جنازه اوسا قنا را از داخل چاه بیرون بیاورند!

 

ساعتی از رفتن علی به داخل چاه گذشته بود و کلی خاک بیرون داده بود که سر اوسا قنا پیدا شد! حاجی از بالای چاه و کنار چرخ چاه ایستاده بود که فریاد زد:علی! دستت را ببر داخل دهنش و اگه ریگ رفته؛ اونا رو بیرون بیار!

 

علی دستش را توی دهن اوسا قنا کرد و ریگها را بیرون آورد و متوجه شد که صدای قیس!! از دهن اوسا خارج شد! فریاد زد: حاجی! فکر کنم هنوز زنده اس!

حاجی با خوشحالی گفت: سریع خاکهای کنارش را بردار !


علی مشغول برداشتن خاکها بود که از بالای چاه حاجی فریاد زد: بیا بالا! بیا بالا!!

علی سریع فهمید که خطر ریزش مجدد ایجاد شده و سریع طناب را گرفت و رفت بالا! حدسش درست بود! حاجی از تغییر صدای چرخ چاه متوجه ریزش شده بود و سریع علی را خبر کرده بود!

 

دوباره اوسا قنای بیچاره رفت زیر خاک! و دوباره کار علی برای برداشتن خاک از چاه از اول شروع شد!

خاکها را مجددا برداشت و تا کمر اوسا قنا رسید!  طناب به دور کمرش بست و گفت: حاجی بکشش بالا!

حاجی گفت: نه! نه! اینجوری نخاعش قطع میشه! باید خاکها را بیشتر برداری!

با هر زحمتی بود اوسا قنا را از چاه بیرون آوردند و هنوز زنش زاری و شیون می کرد!

 

دکتر معاینه مختصری کرد و گفت : عجب! زنده اس!بزاریدش روی برانکارد تا ببریمش درمانگاه...

اما با تعجب همه دیدند که اوسا قنا از جایش بلند شد و ایستاد!


ظاهرا اوسا قنا از هزاران جان هم بیشتر داشت! چند ساعت زیر آوار بود؛ آنهم ریگ بیابان! اما حالا صحیح و سالم ایستاده بود و راه میرفت!! اما زن بیچاره هنوز گریه می کرد!

اوسا قنا داد زد: زن! ساکت شو! من که هنوز نمردم که تو داری عزاداری میکنی!!


هر کی دور چاه بود؛ هم خنده اش گرفته بود و هم از تعجب بهت زده شده بود! مخصوصا حاجی که از قناهای  قدیمی بود و  بهتر از همه می دانست چه معجزه ای اتفاق افتاده!

 

حاجی رفت کنار اوسا قنا و گفت: یه چیزی ازت بپرسم ؟!

اوسا قنا لبخندی زد ! انگار می دانست حاجی چه سوالی دارد!

حاجی ادامه داد: وقتی زیر آوار بودی چی گفتی که خدا نجاتت داد!


اوسا قنا گفت: وقتی ریگها در یه لحظه ریخت؛ من ایستاده بودم و همینطور  ایستاده تا بالای سرم ریگ ریخت! ازخودم قطع امید کردم  و گفتم که حتما میمیرم!


توی همین لحظات به خدا گفتم: ای خدا! من که حتما میمیرم! اما ناراحتی من بخاطر پدر علیلی ست که دارم! چون تنها من بودم که پدرم را تر و خشک می کردم و غذا می دادم! اگه من بمیرم هیچ کس دیگه به اون پیرمرد رسیدگی نمیکنه!


حاجی گفت: هرچی بود فقط به قدرت خدا بود و فقط بخاطر پدر پیرت!