سلام قولا من رب رحیم

این وعده خداست بر بهشتیان: سلامی از جانب پروردگار مهربان

سلام قولا من رب رحیم

این وعده خداست بر بهشتیان: سلامی از جانب پروردگار مهربان

آن روز بعد از نماز؛ دو تا کفتر دیدم!

آن روز بعد از نماز؛ دو تا کفتر دیدم!

اون روز بعد از نماز؛ طبق معمول رفتم به سجده شکر! از سجده که سر برداشتم یکی صدام کرد و گفت:
حاج حسن! تو که توی وبلاگت اینقدر ادعا می کنی دیگه چرا؟!! 
گفتم: مگه چکار کردم؟! گفت: هیچی! توی زمین غصبی داری نماز می خونی!

با خنده گفتم: کی گفته که اینجا غصبیه؟! گفت: من دارم می گم! اینجا که نماز خوندی حدود صد سال پیش قبرستون بوده(!)  و بعد شهرداری اینجا را تصرف کرده ! حالا تو هم داری روی زمینهایی که قبلا صاحب داشته، نماز می خونی!

گفتم: صد سال پیش که مردم پول قبر نمی دادن تا جایی را برای دفن شدن بخرند! اینجا هم بیابون خدا بوده و اموات را دفن می کردن!
دیدم لبخندی زد! حس کردم داره روحیه انتقاد پذیری را در من تست میکنه!
شروع به حرف زدن که کرد ؛ درستی فکری که کرده بودم برام ثابت شد. در ادامه حرفاش داستان جالبی را از دو تا کفتر برام تعریف کرد!

می گفت:
دو تا کفتر تصمیم گرفتن برای خوردن گندم بطرف آسیاب پرواز کنن!(به قول ما؛ نهار را رفتن بیرون! یه رستوران مجانی!) به یه آسیابی رسیدن و رفتند داخل! اما چشمتون روز بد رو نبینه که آسیابونش یه مری بود توی تیپ رپ خودمون!(سبیلهای تاب داده و خط ریش ساب داده!!!)

کفتر اولی به دومی گفت: بیا فرار کنیم ! این آدم لامذهبی که من میبینم الان کار دستمون میده! بپر! بپر که الان با سنگ ما را میزنه!

دو تا کفتر قصه ما تصمیم گرفتن بطرف آسیاب بعدی برن! توی آسیاب دومی دیدن که یه مرد دیگری توی مایه های تیپ فشن خودمون؛ آسیابونه!(موهای سیخ سیخی و جوجه تیغی! پیراهن خیلی کوتاه که اصلا و ابدا به شلوار نمیرسه!!!)

اینبار کفتر دومی به اولی گفت: بیا زود فرار کنیم که این یکی از قبلیه هم لامذهب تره! بپر! بپر که الان با پاره آجر ما را میزنه!

القصه!
دو تا کفتر ما رسیدند به آسیاب سومی که وقتی داخلش رفتن دیدند که یک جوون خوب و حزب الهی آسیابونشه!( دور از جون شما عین تیپ خودم!) دو تا کفتر قصه ما رو بهم کردند و یک صدا با هم گفتن: خودشه! آسیاب و آسیابون مهربون و با خدایی که دنبالش بودیم همینه!

تا این دو تا کفتر بیچاره مشغول خوردن دو سه تا دونه گندم شدن؛ مرد حزب الهی نما یه تیکه آجر به طرف اونا پرت کرد و خورد به بال یکی از کفترها و بالش شکست!
دو تا کفتر قصه ما به هر شکلی بود (شاید با اورژانس تماس گرفتن!) فرار کردن و رفتن به پیش پیامبر اون دوره و زمونه و داستانشون را تعریف کردن!
اون پیامبر آسیابون حزب الهی نما را فرا خوند و گفت: خجالت نمی کشی بخاطر دو تا دونه گندم این بلا را سر دو تا کفتر آوردی؟!

آسیابون واقعا پشیمون شد و گفت: اشتباه کردم و حاضرم با یه کیسه یا هر چند تا کیسه گندم که این دو تا کفتر بگن این کار زشتم را جبران کنم!
اما دو تا کفتر قبول نکردن و گفتند:ما یه کیسه و چند تا کیسه گندم نمی خوایم! تو برو ظاهرت را هم مثل باطن ات کن! تا دیگه کسی گول ظاهرت را نخوره!

-------------------------


اون روز بعد از نماز اون مرد خیلی حرف زد! اصل حرفش هم این بود که آدمهایی مثل من(!) باید ظاهر و باطنشون درست بشه! وگرنه ضد تبلیغ برای دین میشه!